مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

ساعت دقیق تولدت

مانی عزیز مامان امروز کارت تولدت رو نگاه کردم که نوشته بود ساعت تولد ٨:٢٠ آخه همه میگفتن ٩:١٥ اما اون ساعتی بوده که تو رو نشونشون دادن. آخه خانم دکتر خودش بهم قبل از عمل قول داد که ٥ دقیقه ای درت میاره.واسه همین واسم عجیب بود. داستانش مفصله اما همینو بگم که خیلی خطر ناک بود .خدا کمکمون کرد.تو گل پسر مامان با وزن ٢٤٠٠ وقد ٤٩ به دنیا اومدی. گلم خیلی پسر خوبی هستی. خاطرات این چند روز رو حالم که بهتر شد واست میذارم. دوستانی که به ما سر میزنید ازتون ممنونیم و سر فرصت مناسب بهتون سر میزنیم و جبران مهربونی هاتونو میکنیم.
11 خرداد 1390

مسافرم رسید

سلام به گل پسر مامان و خاله ها و دوست جونایی که وب مانی جونو میخونن. مانی جونم یکشنبه ٨/٣/١٣٩٠ ساعت ٩:١٥ پاشو رو چشمای مامانش گذاشت. خدا مانی و هدیه زندگی مامان و باباش کرد. سر یه فرصت مناسب همه چیزو توضیح میدم اما اینو بگم که خدا مانی و به ما بخشید.و اگه خدای مهربون به ما لطف نمیکرد الان.... خدای شکرت که پسرم سالم روی پای مامانش ساکت خوابیده خدایا شکرت خاله های عزیز شرمنده که وقت ندارم جواب تک تکتون رو بدم آخه حالم زیاد خوب نیست مانی مامان دوست دارم گلم
10 خرداد 1390

هفته 39

مانی جونم امروز وارد ٣٩ هفته شدی. امروز آخرین روزیه که تو دل مامان هستی به زودی همدیگرو میبینیم. میدونم که تو هیچ وقت یادت نمیاد اما من هیچ وقت از یادم نمیره.تمام این لحظه ها تو ذهنم میمونه. الان همه کارامو کردم.ساک لباسای تو و خودمو گذاشتم رو میز و دائم بهشون نگاه میکنم داشتم با خودم میگفتم که واقعا تموم شد.چه قدر اوایل بارداریم حالم بد بود و گریه میکردم همه میگفتن زود میگذره اما واسه من خیلی دیر میگذشت اما حالا که به عقب برمیگردم میبینم واقعا زود گذشت. تقریبا ٥ ساعت دیگه باید راه بیفتیم و بریم بیمارستان.خیلی خوشحالم که میبینمت. خیلی گشنمه نمیدونم چرا اینقدر شکمو شدم شاید مثه بچه ها که از چیزی منع میشن من هم چون نباید چیزی بخورم بی...
8 خرداد 1390

امروز

مانی جونم عزیز دل مامان الهی که فدات شم که واسه دیدنت بی طاقت شدم دیگه دارم از کلافگی غش میکنم سلامت بیا پیشم. امروز صبح با بابات رفتیم بانک و بعدشم من رفتم خونهء مامانیم یه دو ساعتی اونجا بودم و با نگار هماهنگ کردم که فردا صبح ساعت ٥ بریم دنبالش.آخه بابات گفت صبح زن داییت بیاد تا عصر واسه شب هم مامانم میاد پیشت خودش میگفت مامانم با تجربه تره منم خیالم راحت تره منم قبول کردم. ساعت ١١ بود که بابات اومد دنبالم اول رفتیم خرید و بعد اومدیم خونه جلوی در بابات مامانیتو دید البته من اومده بودم تو که بابات به مامانیت گفت که قرارمون چی شده آخه چند شب پیش هم مامانیت خودش گفت که من میام بیمارستان من هم فکر کردم خب دوست داره اما امروز به بابات ...
7 خرداد 1390

دلم گرفته

عزیز دلم الهی قربون این موج مکزیکیت برم که منو میخندونه نمیدونم اگه اینجوری وول نمیخوردی چه کار میکردم این روزا خیلی زود رنج شدم دائم دلم میگیره و بی دلیل اشکم سرازیر میشه.بی دلیل بی دلیل هم نیست اما خب قبلاها تحمل میکردم اما الان کم طاقت شدم. میدونم که الان باید خیلی خوشحال باشم که هستم اما یه کوچولو دلم گرفته امروز جمعه هست و مثل بیشتر آدما منم غروب جمعه که خیلی دلگیره بی حوصله ام ساعت ١٨:٢٠ بود که بابات یادش اومد که یه چرت بزنه منم خیلی ناراحت شدم و زدم زیر گریه بابات بهم خندید و گفت خیلی لوس شدی بیا یه چرت بزن.آی که کفرمو در میاره با این بی موقع خوابیدنش بعدشم که با دوستش قراره بره بیرون.من که فکر کنم حسابی داغ کنم اگه بره ...
6 خرداد 1390

بلا شدی

مانی جونم عزیز دل مامان روزای آخره گلم این چه کاراییه که میکنی نفس مامان نمیگی ما نگرانت میشیم؟ دیروز سه ساعت یکسره وول خوردی وداشتی شکم مامانو پاره میکردی آخه مگه من نرفتم دکتر قرار عملو نذاشتم که تو اینجوری میکنی نکنه فکر کردی ما فراموش کردیم که درت بیارم! نه کوچولوی من ساعت ٢٢ بود که زنگ زدم به دکتر و گفتم که داری چه کار میکنی و اونم گفت سریع برو بیمارستان تا چک بشی و بگو از اونجا به من زنگ بزنن اگه لازم بود بیام وای که چه قد راه طولانی شده بود و از شانس ما تمام خیابوون ها رو کندن که آسفالت کنن ماشین دائم بالا پایین میشد و بابات هم به در و دیدار و شهردار و... رسیدیم بیمارستان و بخش زایمان و مامانا و نی نی ها و کلی سر وصدا حالت ح...
5 خرداد 1390

امان از دست این دکترها

مانی جونم عزیز دلم امروز رفته بودم خونهء مامانیم یه اتفاق جالب افتاده بود که گاز محلشون قطع بود و همه مراسم کباب راه انداخته بودن با چای هیزمی. امروز رفتم که هم واسه روز مادر رفته باشم هم آخرین بار قبل از زایمان.بابات ساعت ١٧:٣٠ زنگ زد که بیاد دنبالم که بریم خرید.با عجله از همه خداحافظی کردم و گفتم دیگه نمیام. بعد از خرید اومدیم خونه و تلفن رو نگاه کردم و دیدم که از مطب دکترم زنگ زدن. تماس گرفتم ببینم که باز چی شده که خانم منشی گفت ساعت زایمان که به دکتر اتاق عمل دادن ١٦ شنبه هست و دکتر گفته واسه شما سخته که مدت زیادی گشنه بمونی و قرار یکشنبه  هشتم خرداد هشت صبح رو با اتاق عمل گذاشته خیلی عصبانی شدم اما دیگه نمیشه کاریش کرد. ...
3 خرداد 1390

عزیز دلم زود تر میاد

مانی جونم امروز عصری تلفن زنگ زد اولش چون شماره آشنا نبود خواستم جواب ندم آخه چند روزه که دوباره از شرکت های مختلف واسه بازاریابی زنگ میزنن و .... تلفن رو که جواب دادم گفت از مطب خانم دکتر زنگ میزنه و قرار عمل رو جلو انداخته با تعجب سوال کردم که گفت خانم دکتر واسه اون روز تو بیمارستان نوبت گرفته و بعدشم گفت اگه میخوای با دکتر صحبت کن. با دکتر که صحبت کردم عذر خواهی کرد و گفت که یه مسافرت براش پیش اومده و باید واسه یه کار اداری بره و اگه زایمان من دوشنبه باشه  باید تا ترخیص من نره و بعدشم به تعطیلات چند روزه میخوره با اینکه دوست داشتم نهم دنیا بیای اما دیگه قبول کردم.البته من خیلی خوشحالم که دو روز زود تر تو رو بغل میکنم و با تمام ...
2 خرداد 1390

هفته 38

مانی جونم عزیز دل مامان دیروز وارد 38 هفته شدی نمیدونی چه حسی دارم قلبم داره از جا کنده میشه واسه دیدن روی ماهت. دیروز با بابات رفتیم دکتر خانم دکتر گفت که روز یکشنبه باید خودمو حاضر کنم و شب تا ساعت 20 یه شام سبک بخورم و از ساعت 24 دیگه آب هم نخورم و صبح دوشنبه ساعت 6 صبح بیمارستان باشم. خانم دکتر گفت بریم که صدای قلبتو بشنویم و من روی تخت دراز کشیدم.حرکتاتو حس میکردم و خانم دکتر همچنان دنبال قلبت بود خواستم بگم که قلبت کجاست گفتم الان ناراحت میشه.کم کم دستگاهو به بالای شکمم اورد و بعد صدای قلب کوچولوت و شنید گفت بچه ات با پا بود گفتم نه گفت پس چرا قلبش اینجاست خیلی ترسیدم.دکتر وقتی تعجب منو دید سونو رو دوباره نگاه کرد و گفت نه با سر هس...
2 خرداد 1390